آه خدایا …
عجب دورانی بود
کودکی …
التیام زخمهایش
بوسه های گرم و صادقانه بود
و اکنون …
گذشت زمان
التیامی بر زخمها نیست
یادمان می دهد
چگونه با درد زندگی کنیم
تو نِمے دانے وَقتے ،
چِشمانَتـــ غَمگینَند ..
وَقتے صِدایتــ آهنگ هَمیشگے اَش رآ نـَدارَد ..
گاه کـہ غمـِ عالمـ در دِلَت جاے مے گیـرد ..
اَز هَمـہ ے دُنیـا گِرفتـہ اَستــ ..
چـہ دردے مے کِشَمـ !
مے خواهَمـ یِکبآره تَمآمـِ هَستے رآ بـہ آتَش بِکشَمـ ..
تَمامـِ دُنیـا رآ بَر هَم ریزَمـ ..
تو چـہ مے دانے ؟
چـہ دَردے دارَد ..
غَمـِ چِشمانَتــ رآ دیدَن !
چــہ قــــــــدر دوســـــت داشـــــتم
تــــــمام دلتنـــــــگے ايـــــن روزهـــــا را
با كـــــسے تقســـــــيم مـــــے كـــــردم
ويــا كســـــے بـــــود
بـــراے گـــوش دادن
و درد دل كــردن بمـــــانـــــد
كـــــه آنقـــــدرفاصلــــــہ زيـــــاد شـــــده
كـــــه هـــــر چــــــہ فـــــريـــــاد ميـــــزنمـــــ
گويــا صــــــــدايم را
نــــــہ
"تــــــــو" ميشـــــنوے
و نـــــہ
هيـــــچ كـــــســـــہ ديگه
برای نبودن که . . .
همیشه لازم نیستــــــــــ راه دوری رفته باشی
میتوانی همین جا
پشت تمـــــــــام ِ بغضهایت ،
گم شده باشی
این روزها خوبم ، کار میکنم ، شعر میخوانم قصه می نویسم
و گـــــــــــاهی دلم که برایتــــــــــــ . . . تنگ میشود
تمام خیابانها را ،
با یادتـــــــــــ . . . پیاده میروم .
گاهی دور از چشم ابرها هم میتوان عاشق شد ،
میتوان بغض کرد ،
میتوان بارید
گاهی دور از چشم مدادرنگی ها هم میتوان نقاش شد ،
میتوان آسمان داشت ،
میتوان آبی شد
اما گاهی دور از چشم گذشته نمیتوان امروز را پشت هیچ فردایی پنهان کرد . . .
خوب خوبم
هیچ دردی ندارم
اینجا سرزمین غریبی است
نمی توان آن را شناخت
باید آن را زندگی کرد
دلم می خواهد همیشه اینجا بمانم
عطر بهار نارنج در باغ بیداد می کند
نمی بینمش اما صدایش مرا با خود می برد
عاشقم می کند
دلم تنگ است
دلم برای دیدنش تنگ است
کی رخ می نماید ؟
نمی دانم ...
سکوت رامیپذیرم اگربدانم روزی باتو*
سخن خواهم گفت تیره بختی رامیپذیرم
اگربدانم روزی چشمان توراخواهم سرود
مرگ رامیپذیرم اگربدانم
روزی توخواهی فهمیدکه دوستت دارم
ساده بودم که تو را ساده تجسم کردم
بعد لبخند تو با گریه تبسم کردم
آشنا با همه پنجره های شهرم چون توراپشت همین پنجره ها گم کردم
تو می روی
برای رفتن تو راه می شوم !
تو پلک می زنی و من
برای چشم های غم گرفته ات نگاه می شوم
تو خسته می شوی و من
برای خستگی تو
چه عاشقانه تکیه گاه می شوم . . . !
دلت گرفته است ؟
پا به پای گریه های تو
بغض و اشک و آه می شوم !
سکوت می کنی و من به احترام خلوتت
به شب پناه می برم
سیاه در سیاه می شوم . . . !
همیشه آخر تمام شکوه ها
به چشم های عاشقت که می رسم
و باز برای آسمان غم گرفته ی تو ماه می شوم …
آدمها عطرشان را با خودشان ميآورند
جا ميگذارند و ميروند
آدمها ميآيند و ميروند
ولي توي خوابهايمان ميمانند
آدمها ميآيند و ميروند
ولي ديروز را با خود نميبرند
آدمها ميآيند خاطرههايشان را جا ميگذارند و ميروند
آدمها ميآيند تمام برگهاي تقويم بهار ميشود ميروند
و چهار فصل پاييز را با خود نميبرند
آدمها وقتي ميآيند موسيقيشان را هم با خودشان ميآورند
و وقتي ميروند با خود نميبرند
آدمها ميآيند و ميروند
ولي در دلتنگيهايمان شعرهايمان
روياي خيس شبانهمان ميمانند
جا نگذاريد هر چه ميآوريد را با خودتان ببريد
به خواب و خاطرهي آدم برنگرديد ....
پروانه پشت پیله اش ، حس کرد راهی هست و رفت !
شاید به راه بسته هم ، باید امیدی بست و رفت !
پرنده ها به حال ما غبطه خواهند خورد ؛
روزی که بی بال پرواز کنیم ...
بیا تمامش کنیم....
همه چیز را....
که نه من سد راه تو باشم و نه تو مجبور به ماندن....
نگران نباش....
قول میدهم کسی جای تو را نمیگیرد...
اما فراموشم کن.....
بخند... تو که مقصر نبودی...
من این بازی را شروع کردم... خودم هم تمامش میکنم...
میدانی؟؟؟؟؟؟؟؟
گاهی نرسیدن زیباترین پایان یک عاشقانه است....
بیا به هم نرسیم...!!!!!
کَـــــر شدم !!!
چقدر نوشته های اینجا بلند گریه می کنند !
انگار تقصیر هم ندارند … !
انگار زیاد منتظر ماندند ،
و شاید حدیث بی قراریست و یا …
عاشقانه هایی که نوشتن ندارد…
و من …
هنوز رویا می بافم …
دیشب در جاده های سکوت
در ایستگاه عشق
هر چه منتظر ماندم کسی برای لمس تنهاییم توقف نکرد
و من تنهاتر از همیشه به خانه برگشتم . . .
تو که نباشی باران نمی بارد ... ،
فقط بعضی وقت ها زمین و زمان خیس می شود ...
کاش می فهمیدی
برای این که تنهایم تو را نمیخواهم؛
برعکس …
برای این که میخواهمت ؛ تنهایم …!!!
نقـاشــی اش خــــوب نبــود!
امـــا…
خــوب راهـش را کشیــــد و رفـــــت … !
بیزارم از بودنهایی که با نبودن فرقی ندارند
به همین سادگی
گـــــاهی نـــــه گریـــــه آرامت می کنــــد
و نـــــــــــه خنــــــــده
نــــــــه فریـــــــــاد آرامــت می کنــــــــد
نـــــــه سکــــــــوت
آنجـــــاست کـــــه بـــا چشمانی خیس
رو بـــه آسمـــــان می کنی و می گویی
خدایــــــا
تنهـــــا تــــو را دارم
تنهـــــــایم مگـــــــذار
تو را هيچگاه نمي توانم از زندگي ام پاک کنم چون تو پاک هستي
مي توانم تو را خط خطي کنم که آن وقت در زندان خط هايم براي هميشه ماندگار ميشوي
و وقتي که نيستي بي رنگي روزهايم را با مداد رنگي هاي يادت رنگ مي زنم.
يك بار خواب ديدن تو... به تمام عمر ميارزد پس نگو...
نگو که روياي دور از دسترس، خوش نيست...
قبول ندارم گرچه به ظاهر جسم خسته است،
ولي دل دريايست... تاب و توانش بيش از اينهاست.
دوستت دارم و تاوان آن هرچه باشد
ایســــــتــــاده ام ...
بگـــذار ســـرنوشـــت راهـــش را بـــرود ... !
مـــن ، همیــن جا ،
کنار قـــول هـایت ،
درســــت روبــروی دوســـت داشتـــنت
و در عمــــق نبـــودنت ،
محـــــکم ایــستاده ام !!
همه کارهایت را بخشیدم
جز آن تردید آخر هنگام رفتنت
که هنوز مرا به برگشتنت امیدوار نگه داشته
ما بهم نمیرسیم
اما بهترین غریبه ات می مانم
که تو را
همیشه دوست خواهد داشت
بهانه هایت برای رفتن چه بچه گانه بود
چه بیقرار بودی زودتر بروی
از دلی که روزی بی اجازه وارد آن شده بودی …
من سوگوار نبودنت نیستم
من شرمسار این همه تحملم !
گاهی سخت می شود …
دوستش داری و نمی داند
دوستش داری و نمی خواهد
دوستش داری و نمی آید
دوستش داری و سهم تو از بودنش
فقط تصویری است رویایی در سرزمین خیالت
دوستش داری و سهم تو
از این همه ، تنهایی است
وقتي دلم به درد مياد و کسي نيست به حرفهايم گوش کند،
وقتي تمام غمهاي عالم در دلم نشسته است،
وقتي احساس مي کنم دردمند ترين انسان عالمم...
وقتي تمام عزيزانم با من غريبه مي شوند...
و کسي نيست که حرمت اشکهاي نيمه شبم را حفظ کند...
وقتي تمام عالم را قفس مي بينم...
بي اختيار از کنار آنهايي که دوسشان دارم.. بي تفاوت مي گذرد...
وقتي تمام شهر ديگر دري به روي تو ، خود را نمي گشود
دستان گرم رفيقي نيافتي
آغوش مهر كسي ، عاشقت نشد
با آن دل شكسته ، كسي مهربان نبود
وقتي كه كوبه هاي نكوبيده اي نماند
تنها اگر شدي
برگرد پيش من
من عادتم ، خريدن دل هاي خسته است
من عاشقم ، به آنكه نمي خواهدش كسي
دل مي برم ، از آنكه دلش را شكستنه اند
آغوش من ، بپذيرد تو را به مهر
برخيز ، خسته ي اين روزگار قهر در كوچه اميد
نبش طراوت زيباي عاشقي
در انتهاي آن گذر تنگ بي كسي
آري ، بزن تو زنگ خدا را ، غريب عشق من چشم در رهم كه بيايي...
از خدا پرسيدم:
خدايا چطور مي توان بهتر زندگي كرد؟
خدا جواب داد: گذشته ات را بدون هيچ تأسفي بپذير،
با اعتماد ، زمان حال ات را بگذران و بدون ترس براي آينده آماده شو.
ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز.
شك هايت را باور نكن و هيچگاه به باورهايت شك نكن.
زندگي شگفت انگيز است فقط اگر بدانيد كه چطور زندگي كنيم.
سال نومی شود.زمین نفسی دوباره می کشد.
برگ ها به رنگ در می آیند و گل ها لبخند می زند
و پرنده های خسته بر می گردند و دراین رویش سبز دوباره…
من…تو…ما…کجا ایستاده اییم.
سهم ما چیست؟
نقش ما چیست؟…پیوند ما در دوباره شدن با کیست؟…
خدایـــــا
اجازه هست ناصبوری کنم؟
به بزرگیت قسم از صبوري خسته ام...!
از فريادهاييكه در گلويم خفه ماند و میماند...!
از اشك هايي كه شبها تنها بالشتم را خيس ميسازد و تو شاهد آن هستی...!
و از حرف هايي كه زنده به گور گشت در گورستان دلم...!
آسان نیست در پس خنده های مصنوعی گریه های دلت را در بی پناهیت و در پشت هزاران دروغ پنهان کنی...!
آرزوی پــــــرواز دارم از سر زمين...!
هيچ باراني نمي بارد ؛ مگر صفا دهد؛ هيچ گلي جوانه نمي زند ؛ مگر هديه شود
هيچ خاطره اي زنده نمي ماند ؛ مگر شيرين باشد ؛ هيچ لبخندي نيست ؛ مگر شادي بياورد
پس :
بگذار باران شوق بر زندگيت ببارد ؛ تا روحت را صفا دهد
گلهاي عشق در دلت جوانه زند ؛ تا آنها را به ديگران هديه کني
خاطراتت قشنگ باشند ؛ تا همواره به يادشان بياوري
لبخند بر لبانت نقش بندد ؛ تا شادي را بيفشاني
و بهاري بيايد تا بداني ؛ باز هم فرصت بودن هست
همه ی فصل جوونیم پا به پای عاشقی رفت
تا رسیدم به تو عمرم مثل عطر رازقی رفت
دل من تو این جزیره واسه هر دلی پناه بود
لب ساحل تک و تنها چشم به راه قایقی رفت
دیگه حوصله ندارم خسته ام خسته ی خسته
روی کتفم جای زخم و دلم از همه شکسته
هیچگاه
تو را...
آنگونه دوست نخواهم داشت...
که زندانیم باشی...!
زندانبانی...
شغل مورد علاقه ام نیست...!
و از دید من...
زندان...
منفورترین مکان دنیاست...!
من...
تارهای افکار خویش نیز...
گسسته ام...
چه برسد
به تو ...
تو میتوانی پرنده باشی...
اما...
اینکه بخواهی تا چه حد...
در آسمان من...
اوج بگیری...
در خود توست...
میزان اوج گرفتن و پروازت...
بستگی دارد به...
"آرزویت""باورت""خواستنت""صداقتت"
و...
"عشقت"
هر میزان که...
از چشمه عشق...
سیرابتر بنوشی...
بیشتر اوج خواهی گرفت...!
من...
تو را آرزو نخواهم کرد...
آنکه با دل می آید...
با دل میماند...
و این...
می ارزد به تمام زندگی...!!!
اسمت را موج میبرد
خودت را کشتی
موهایت را باد
و یادت را …
دفتــر گــم شــدهام!
از تو چه میماندجز چند تکه کاغذ قدیمی..
و گاهی عکس های زرد شده..
و از من چی میاند...
جز مشتی احساسات بی دلیل
کاش میشد آخر اسمت نقطه گذاشت
تا دیگر شروع نشوی
کاش میشد فریاد بزنم پایان
دلم خیلی گرفته است
آدم ها از دور دوست داشتی ترند
هر کس در دنیا باید یکی را داشته باشد که حرف های خود را با او بزند،
آزادانه و بدون رودربایسی و خجالت،
به راستی انسان از تنهایی دق می کند!
هزاران دستـــــــم به سویم دراز شود !!!
پــــــــس خواهم زد…
تنــــــــــها …
تمنای دستان تـــــــــــو را دارم
پشتِ این روزها ، فردایی اگر نباشد
و پشت این ابرها ، خورشیدی
پشتِ پلک های تو، امّا
مراقب باش !
دست روزگار هلت میدهد ؛
ولی قرار نیست تو بیفتی ،
اگر بی تاب نباشی و خودت را به آسمان گره زده باشی ، اوج می گیری ...
گاه مي انديشم ، گاه سخن مي گويم و گاه هم سكوت مي كنم. از انديشيدن تا سخن گفتن حرفي نيست. از سخن گفتن تا سكوت كردن حرف بسيار است. در اين باور آنكه سخن را با گوش دل شنيد سخن سخني نغز و دلنشين می شود. اينبار نيز خواستم انديشه كنم ، سخن بگويم. خواستم سكوت كنم تا سكوت سخن را براي دل خود به تصوير بكشم. اي عزيز سفر كرده ، گر به آشيانه ام سفر كردي ، سكوتم را پاسخ ده...
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
شعر و ادب و عرفان و آدرس http://www.sheroadab-zt.loxblog.com لینک نمایید
سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
خبرنامه وب سایت:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 619
بازدید ماه : 286
بازدید کل : 92961
تعداد مطالب : 1102
تعداد نظرات : 48
تعداد آنلاین : 1
Alternative content