كاظم بهمني
قلب من موقع اهدا به تو ايراد نداشت
مشكل از توست اگر پس زده پيوندش را
پرتو اصفهاني
قاتل هر كه در رسد تن به هلاك در دهد
تن به هلاك در دهم من برود چو قاتلم
فيض كاشاني
كردم آلوده به مي جامه ي تقوا و صلاح
آه گر دامن پاك تو نگيرد دستم
افسانه عزب دفتر
كجا را نشانه گرفته اي
كه به ميدان نرفته
زخم برداشته ام
فاضل نظري
گفتم اين غم به خداوند بگويم ديدم
كه خداوند جدا كرده زمين را از ماه
فاضل نظري
گر جوابم را نمي گويي ، جوابم كن به قهر
گاه يك دشنام از صدها دعا شيرين تر است
من نا اميد نيستم
هر شب پر از اميد ميخوابم
هر شب ميخوابم به اميد اينكه ديگر بيدار نشوم !!!
خيلي دلتنگت شده ام
اما نميدانم خيلي را چگونه بنويسم كه " خيلي " خوانده شود...
گاهي احساس ميكنم
گذشته و آينده آنچنان سخت از دو طرف فشار وارد ميكنند
كه ديگر جايي براي حال باقي نمي ماند
غمگین مشو عزیز دلم
مثل هوا کنار توام
نه جای کسی را تنگ می کنم
نه کسی مرا می بیند
نه صدایم را می شنود
دوری مکن
تو نخواهی بود
من اگر نباشم
چیزی دارد تمام می شود
چیزی دارد آغاز می شود
ترک عادت های کهنه
و خو گرفتن به عادت های نو
این احساس چنان آشناست،
که گویی هزاران بار زندگی اش کرده ام
می دانم و نمی دانم!
آري ؛ تقصير از من است
آن زمان كه گفتي قول بده هميشه كنارم بماني
يادم رفت بپرسم كنار خودت يا خاطره هايت ... !!!
بزرگترين طراح زندگي شما ، خودتان هستيد
خواه به اين موضوع ، توجه كرده و خواه نكرده باشيد.
تجارب خود را مانند پارچه بزرگي در نظر آوريد كه مي توانيد آن را مطابق هر الگويي كه دوست داريد ،
ببريد و بدوزيد و هر روز كه مي گذرد ، نخي به تار و پود اين پارچه افزوده مي شود...
آيا اين پارچه را به صورت پرده اي در مي آوريد تا در پشت آن پنهان شويد
يا اينكه از آن قاليچه اي جادويي مي سازيد تا با آن به اوج ملكوت پرواز كنيد؟
آيا اين پارچه را چنان طرح مي كنيد كه خاطرات مثبت و نيروبخشتان در مركز اين شاهكار ، واقع شود؟
مي شود دوستم باشي؟
طلوع كه سر گرفت بگويي : روزت زيبا
غصه ام گرفت بگويي : هستم
دلگير بودم بگويي : مي شنوم
دلم مي خواهد باشي ، جاي همه نداشته هايم !
فاضل نظري
لب تو ميوه ممنوع ، ولي لب هايم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل كند نشد
كاظم بهمني
لحظه ي تشييع من از دور بويت مي رسيد
تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم!!
محمد علي بهمني
من در تو گم گشتم مرا در خود صدا مي زن
تا پاسخم را بشنوي پژواك سان اي دوست
فيض كاشاني
منوش ساغر دنيا كه درد ناب نماست
درونش خون دلست از برون شراب نماست
فاضل نظري
نيستي كم ! نه از آيينه نه حتي از ماه
كه ز ديدار تو ديوانه ترم تا از ماه
كاظم بهمني
نه نفهميد كسي منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن كنگره ها مي فهمند
همام تبريزي
وجود خاكي ما را به كوي دوست چه كار
كه نيست لايق باغ بهشت خار و خسي
حامد عسگري
واي بر تلخي فرجام رعيت پسري
كه بخواهد دلي از دختر يك خان ببرد
بيا كلاغ
مي رسانمت!
من به آخر قصه نزديكم ...
خوش به حال من و دريا و غروب و خورشيد
و چه بي ذوق جهاني كه مرا با تو نديد
رشته اي جنس همان رشته كه بر گردن توست
چه سر وقت مرا هم به سر وعده كشيد
به كف و ماسه كه نايابترين مرجان ها تپش تبرزده مرا مي فهميد
آسمان روشني اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشيد كه خود را به دل من بخشيد
ما به اندازه هم سهم ز دريا برديم
هيچكس مثل تو و من به تفاهم نرسيد
خواستي شعر بخوانم دهنم شيرين شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشيد
منكه حتي پي پژواك خودم مي گردم
آخرين زمزمه ام را همه شهر شنيد
محمد علي بهمني
همواره چون من ، نه ، فقط يك لحظه خوب من بينديش
لبريزي از گفتن ولي در هيچ سويت محرمي نيست
سنجر كاشاني
همه راه چاه دارد همه چاه تيغ و دشنه
تو كه تشنه ي حياتي به ديار ما نيايي
فاضل نظري
يك قطره ي آبم كه در انديشه ي دريا
افتادم و بايد بپذيرم كه بميرم
فاضل نظري
يا چشم بپوش از من و از خويش برانم
يا تنگ در آغوش بگيرم كه بميرم
وقتي اشك هايم بر روي زمين ريخت تو هرگز نديدي كه چگونه مي گريم.
تو دلم را با بي كسي تنها گذاشتي و چشمانم را به انتظار نگاهت گريان گذاشتي...
امروز هم مي گريم
براي حسرت لحظه هاي كلامم در حضور سكوت تو
و براي كلام بي ترديدت در نجواهاي صبحدمان تشويش من
اما اينبار در اين رويا ، سكوتي از من تا من جاريست.
سكوت ميكنم و عشق ، در دلم جاري است
كه اين شگفت ترين نوع خويشتن داري است
تمام روز ، اگر بي تفاوتم ؛ اما شبم قرين شكنجه ، دچار بيداري است
رها كن آنچه شنيدي و ديده اي ، هر چيز بجز من و تو و عشق من و توتكراري است
مرا ببخش!بدي كرده ام به تو ، گاهي كمال عشق ، جنون است و ديگر آزاري است
مرا ببخش اگر لحظه هايم آبي نيست
ببخش اگر نفسم ، سرد و زرد و زنگاري است
بهشت من! به نسيم تبسمي درياب
جهان ِ جهنم ما را ، كه غرق بيزاري است
كسي آيا؟
كسي مي داند آنجا
يك نفر ، اينجا دلش تنگ است
دلش پر ميكشد تا يك نگاه گرم
هواي چشمهايش سخت باراني ست
كسي آيا دلش تنگ صداي ما نمي گردد؟
هواي دست ما ، در دست هايش نيست؟
نمي خواهد بپرسد حال ما را هيچ كس آنجا؟
كسي ديگر جواب اين سلام خسته را آيا نخواهد داد؟
كسي دلتنگ اين دلتنگ ، آيا هست؟
در زندگي ، سخت ترين چيز ، انداختن گذشته است.
زيرا انداختن گذشتن يعني انداختن تمام هويت، انداختن تمام شخصيت.يعني انداختن خودت.
تو چيزي جز گذشته ات نيستي ، تو چيزي جز شرطي شدگي هايت نيستي.
گذشته تنها چيزي است كه در مورد خودت مي داني.
انداختن آن دشوار است ، سخت ترين چيز در زندگي است.
ولي كساني كه جرات انداختنش را داشته باشند ، فقط آنان زندگي مي كنند.
ديگران فقط تظاهر به زندگي كردن مي كنند.
چرا دلتنگي شده همراهمون
چرا كوه غصه ها زير پامون
چرا آدما شدن نامهربون
چرا مرهم نمي شن برا دلامون
چرا عاشقي شده ز ما جدا
چرا دوست داشتن ما شده دعا
چرا سرزمين قصه ها شده دور دور
دعايم كن خدايا
يا كه نگاهم كن
يا كه صدايت كنم ، پاسخ آن ده
غرق پريشاني ام
در دل اين نيزه زار ، خار ترين خار هام
چشم من سو نداشت ، يك شبه بر خواب رفت
رفت كه تا كم كند ، زحمت اين روزگار
خواب به چشمم برفت
تا كه نبينم ستم ، يا كه غم روزگار ، اشك به چشمم كند
سايه ي من تا ابد ، در پس اين صخره هاست
هيچ نبيند كسي ، تا به كجا مي رود
مي رود آنجا كه او ، گفته بيائيد شما
ª
بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را
چو ما را یک نفس باشد نباشی یک نفس ما را
ز عشقت گرچه با دردیم و در هجرانت اندر غم
وز عشق تو نه بس باشد ز هجران تو بس ما را
کم از یک دم زدن ما را اگر در دیده خواب آید
غم عشقت بجنباند به گوش اندر جرس ما را
لبت چون چشمهٔ نوش است و ما اندر هوس مانده
که بر وصل لبت یک روز باشد دسترس ما را
به آب چشمهٔ حیوان حیاتی انوری را ده
که اندر آتش عشقت بکشتی زین هوس ما را
*******************
ª
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی
شیراز در نبستهست از کاروان ولیکن
ما را نمیگشایند از قید مهربانی
اشتر که اختیارش در دست خود نباشد
میبایدش کشیدن باری به ناتوانی
خون هزار وامق خوردی به دلفریبی
دست از هزار عذرا بردی به دلستانی
صورت نگار چینی بی خویشتن بماند
گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی
ای بر در سرایت غوغای عشقبازان
همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی
تو فارغی و عشقت بازیچه مینماید
تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی
میگفتمت که جانی دیگر دریغم آید
گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی
سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی
صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی
اول چنین نبودی باری حقیقتی شد
دی حظ نفس بودی امروز قوت جانی
شهر آن توست و شاهی فرمای هر چه خواهی
گر بی عمل ببخشی ور بیگنه برانی
روی امید سعدی بر خاک آستانست
بعد از تو کس ندارد یا غایه الامانی
************************
ª
ای آنکه هیچ جایی آرام جان ندیدی
رنج جهان کشیدی گنج جهان ندیدی
هرچند جهد کردی کاری به سر نبردی
چندان که پیش رفتی ره را کران ندیدی
زان گوهری که گردون از عشق اوست گردان
قانع شدی به نامی اما نشان ندیدی
مرد شنو چه باشی مردانه رو سخن دان
چه حاصل از شنیدن چون در عیان ندیدی
میدان که روز معنی بیرون پرده مانی
گر در درون پرده خود را نهان ندیدی
آن نافهای که جستی هم با تو در گلیم است
تو از سیه گلیمی بویی از آن ندیدی
گر جان بر او فشانی صد جان عوض ستانی
بر جان مگرد چندین انگار جان ندیدی
عمری بپروریدی این نفس سگ صفت را
چه سود چون ز مکرش یکدم امان ندیدی
نا آزموده گفتی هستم چنان که باید
لیکن چو آزمودی هرگز چنان ندیدی
افسوس میخورم من کافسوس خوارهای را
جز همنفس نگفتی جز مهربان ندیدی
تو مرغ بام عرشی در قعر چاه مانده
هم در زمین بمردی هم آسمان ندیدی
آخر چو شیر مردان بر پر ز چاه و رفتی
انگار نفس سگ را در خاکدان ندیدی
دل را به باد دادی وانگه به کام این سگ
یکپاره نان نخوردی یک استخوان ندیدی
عطار در غم خود عمرت به آخر آمد
چه سود کز غم خود غیر از زیان ندیدی
************************
آخر از جور تو عالم را خبر خواهیم کرد
خلق را از طرهات آشفتهتر خواهیم کرد
اول از عشق جهانسوزت مدد خواهیم خواست
پس جهانی را ز شوقت پر شرر خواهیم کرد
جان اگر باید، به کویت نقد جان خواهیم یافت
سر اگر باید، به راهت ترک سر خواهیم کرد
در غم عشق تو با این ناله های دردناک
اخنر بیدادگر را دادگر خواهیم کرد
هرکسی کام دلی آورده در کویت به دست
ما هم آخر در غمت خاکی به سر خواهیم کرد
تا جهانی در خور شرح غمت پیدا کنیم
خویش را زین عالم فانی به در خواهیم کرد
تا که ننشیند به دامانت غبار از خاک ما
روی گیتی را ز آب دیده تر خواهیم کرد
یا ز آه نیمشب، یا از دعا، یا از نگاه
هرچه باشد در دل سختت اثر خواهیم کرد
لابهها خواهیم کردن تا به ما رحم آوری
ور به بیرحمی زدی، فکر دگر خواهیم کرد
چون بهار از جان شیرین دست برخواهیم داشت
پس سر کوی تو را پرشور و شر خواهیم کرد
****************************
ª
لبت نه گوید و پیــــــداست میگــــــــوید دلت آری
که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری
دلت میآید آیـــــــــــا از زبــــــانی این همه شیرین
تو تنهــــــــا حرف تلخی را همیشه بر زبــــان داری
نمیرنجم اگر بـــــــــاور نداری عشق نــــــــــابم را
که عــــــــاشق از عیــــار افتاده در این عصر عیاری
چه میپرسی ضمیر شعرهـــــــایم کیست آن من
مبـــــــــــادا لحظهای حتی مرا اینگــــــــونه پنداری
تو را چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت
به شرطی که مـــــــرا در آرزوی خویش نگــــــذاری
چه زیبــــــــــا میشود دنیــــــــا برای من اگر روزی
تو از آنــی که هستی ای معمّـــــــــــا پرده برداری
چه فرقی میکند فریــــــــاد یـــا پژواک جـــــان من
چه من خود را بیـــــــــازارم چه تو خود را بیـــــازاری
صدایی از صدای عشق خوشتر نیست حـافظ گفت
اگر چه بر صدایش زخمهــــــــــا زد تیغ تــــــاتـــاری
فردا و ديروز با هم دست به يكي كرده
ديروز با خاطراتش مرا فريب داد.
فردا با وعده هايش مرا خواب كرد
وقتي چشم گشودم امروز گذشته بود ...
من در ابتدا خداوند را یک ناظر ، مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که دنبال شناسائی خطاهائی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم ، شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم ...!
وقتی قدرت فهم من بیشتر شد ، به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند...
گفتم : خدای من ، دقایقی بود درزندگانیم که هوس می کردم سرسنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا برشانه های صبورت بگذارم ، آرام برایت بگویم و بگریم ، درآن لحظات شانه های تو کجا بود ؟
گفت : عزیزتر از هرچه هست ، تو نه تنها درآن لحظات دلتنگی که درتمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی ، من آنی خود را ازتو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی . من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم .
جز او
دلم چيزي نمي خواهد بجز باران
بشويد اين غبار خسته را از تن
و دست مهرباني ، تا كه بگشايد مرا زنجير اين خاك ملال انگيز
به پرواز آورد روح مرا تا او
دلم چيزي نمي خواهد بجز
آمين بعد از يك دعاي ناب
سلامي تا كه شايد
آه شايد
قفل لب هاي مرا ، بر خنده بگشايد
دلم چيزي نمي خواهد دگر جز عشق
بسوزاند تمام خارهاي خوار خود خواهي
و گرمايي نشاند بر دل تنگم
و نجواي لبان آسماني
قفل جان اين غريب خاك را با مهر بگشايد
نمي دانم تو را ، اما
دلم
دلم ، چيزي نمي خواهد دگر جز او
گاه گاهي بيا به شب نظر كنيم
و از تداوم خيال و وهم اين سكوت بي كران گذر كنيم
بيا به شب ،
بيا و دل به اين هراس بي نهايتش ببند
بيا ببين ،
چگونه فوج فوج چشمهاي آسمان به وسعت تمام كهكشان براي قطره اشك هاي تو
براي ناله هاي تو ، مويه مي كنند ...؟
عادت كرده ام تنها توي كافه اي بنشينم
از پشت پنجره آدم ها را ببينم
قهوه ي اي تلخ بنوشم و تا خانه با نبودنت پياده راه بروم
گاهی ما کویریم و خدا باران،
خدا بر ما می بارد،
یکریز و بی امان،
اما کویر خشک است!
اما کویر سفت است!
بارش خدا بر آن فرو نمی رود،
انبوه می شود و راه می افتد،
و سیل به پا می شود،
پر هیاهو و پر غوغا!!
نام این سیل به راه افتاده عشق است، عشق پر هیاهو!!
اما گاهی، ما باغیم و خدا برف،
خدا بر ما می بارد،آرام و بی صدا!
خاک نرم است و پذیرا،
خاک بر آن می نشیند و ذره ذره در آن نفوذ می کند،
و بی هیچ غوغایی، بی هیچ هیاهو،
و کم کم در آن پایین، در عمق پنهان روح،
سفره های آب پهن می شود، اما ما خاموشیم!!
هرچند باز عاشقیم...
گاه مي انديشم ، گاه سخن مي گويم و گاه هم سكوت مي كنم. از انديشيدن تا سخن گفتن حرفي نيست. از سخن گفتن تا سكوت كردن حرف بسيار است. در اين باور آنكه سخن را با گوش دل شنيد سخن سخني نغز و دلنشين می شود. اينبار نيز خواستم انديشه كنم ، سخن بگويم. خواستم سكوت كنم تا سكوت سخن را براي دل خود به تصوير بكشم. اي عزيز سفر كرده ، گر به آشيانه ام سفر كردي ، سكوتم را پاسخ ده...
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
شعر و ادب و عرفان و آدرس http://www.sheroadab-zt.loxblog.com لینک نمایید
سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
خبرنامه وب سایت:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 158
بازدید ماه : 550
بازدید کل : 92089
تعداد مطالب : 1102
تعداد نظرات : 48
تعداد آنلاین : 1
Alternative content