این درد نوشته ها
نه دلنشین اند نه زیبا
یک مشت حرف زخم خورده اند
که بغض دارند
…
دلتنگــی هایــــَم را زیر بغـل زده اَم
نشسته اَم در انتظار ِ روز های ِ مبـادا
سهم من از تــو
همـین دلتنگـی ها ییست
که بی دعوت می آینـد
و
خیال ِ رفتن نـدارند
وقتی دلت خسته شــد،
دیگر خنده معنایی ندارد
فـقـط میخندی تا دیگران، غم آشیانه کرده در چشمانت را نـبـیـنـنـد!
وقتی دلت خسته شــد،
دیگر حتی اشکهای شبانه هـم آرامت نمیکنند
فـقـط گریه میکنی چون به گریه کردن عادت کردهای!
وقتی دلت خسته شــد،
دیگر هیچ چیز آرامت نمیکند به جز؛
دل بریدن و رفتن!
آزارم می دهی . . . به عمد . . .
اما من آنقدر خسته ام . . .
آنقدر شکسته ام که هیچ نمی گویم .
نه گله ای . . .
نه شکوه ای . . .
حتی دیگر رنجیدن هم از یادم رفته است .
دیگر چیزی برای دلبستن نمانده است . . . !
انتظار بی مفهوم است . . . !
نه کینه ای . . . نه بغضی . . . نه فریادی . . .
فقط صدای نم نم باران
این منم که به وسعت دل زمین می گریم .
گاهی دلت بهانه هایی می گیرد که خودت انگشت به دهان می مانی...
گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی اما سکوت می کنی ...
گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات...
گاهی دلت نمی خواهد دیروز را به یاد بیاوری انگیزه ای برای فردا نداری و حال هم که...
گاهی فقط دلت میخواهد زانو هایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه ای گوشه ترین گوشه ای...!
که می شناسی بنشینی و"فقط" نگاه کنی...
گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می شود...
گاهی دلگیری...شاید از خودت...شاید...
قلب آدم ها گاهی شکوه می کند چرا که آدم ها می ترسند که بزرگترین رؤیاهایشان را متحقق کنند،
چون یا فکر می کنند که لیاقتش را ندارند و یا اینکه نمی توانند از عهده آن برآیند. ما قلب ها از ترس می میریم.
تنها از اندیشیدن به عشق های مدفون شده و یا لحظاتی که می توانستند خیلی زیبا باشند و نبودند یا گنج هایی که می توانستند کشف شوند ولی برای همیشه در زیر خاک مدفون ماندند چون اگر هریک از این اتفاق ها بیفتد ما رنج وحشتناکی می کشیم.
«قلب من از رنج کشیدن می ترسد»
همیشه به قلبت بگو: «که ترس از رنج از خود رنج بدتر است» (تاریکترین لحظه شب لحظه قبل از طلوع آفتاب است).
اینبار هم خورشید خواست با نور حیاتش پلک هایم را بر هم زند
اما نمیدانست که چشمان من پیش از طلوعش ، به شوق صدای قدم های تو شهر را پیموده
تا به میعادگاه همیشگی
آنجایی که دل در انتظار آمدنت غوغا میکند چشم به ره بنشیند تا خاک قدومت را سرمه چشم خویش کند.
خورشید آسمان نمیدانست که طلوع صبحدمان دلم تویی که با آمدنت شوقی در سرم و نوری در دلم بر پا میکند.
زیبای من ، امروز خورشید هم به حال دلم حسادت می کند چرا که نور امید من تویی و باز هم تو.
زیبای من ، احساس دلم همه از نور تو سرچشمه می گیرد.
و اینبار هم اگر گوشه چشمی به حال دلم نکنی دلم تیره تر از تیرگی ها خواهد ماند.

گاه مي انديشم ، گاه سخن مي گويم و گاه هم سكوت مي كنم. از انديشيدن تا سخن گفتن حرفي نيست. از سخن گفتن تا سكوت كردن حرف بسيار است. در اين باور آنكه سخن را با گوش دل شنيد سخن سخني نغز و دلنشين می شود. اينبار نيز خواستم انديشه كنم ، سخن بگويم. خواستم سكوت كنم تا سكوت سخن را براي دل خود به تصوير بكشم. اي عزيز سفر كرده ، گر به آشيانه ام سفر كردي ، سكوتم را پاسخ ده...
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
شعر و ادب و عرفان و آدرس http://www.sheroadab-zt.loxblog.com لینک نمایید
سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
خبرنامه وب سایت:
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 94
بازدید هفته : 97
بازدید ماه : 508
بازدید کل : 99031
تعداد مطالب : 1102
تعداد نظرات : 48
تعداد آنلاین : 1
Alternative content