خدايا !
مي شود حال دلم را خوب كني؟
چيز زيادي نمي خواهم
دلم براي يك خنده از ته دل تنگ شده
دلم براي آرامش جان تنگ شده
تا به كي پريشاني
تا به كي چشم انتظاري
خدايا!
مي شود خيال را از ذهن من دور كني؟
ديگر توان خستگي طاقت فرساي روزانه را ندارم
ديگر قدرت آشفتگي بي دليل شبانه را ندارم
مي شود چشم بر هم گذارم و با خيال آسوده شب را سحر كنم؟
مي شود براي فردايم نوري از جنس طلوع بر قلب رنجورم هديه دهي ؟
اگر خواسته من زياد است و آرزوي خيالم محال
اگر مصلحت كار در اين است و صلاح من در آن
پس اي مهربان
يا اميدم را براي هميشه نا اميد كن
يا نا اميديم را اميدوار
نمي دانم چه مقدر ميكني بر اين حال پريشانم
اما هر چه باشد گلايه اي ندارم
باز همچون گذشته مي سوزم و با سوختن دل مي سازم.
دیشب در جاده های سکوت
در ایستگاه عشق
هر چه منتظر ماندم کسی برای لمس تنهاییم توقف نکرد
و من تنهاتر از همیشه به خانه برگشتم . . .
تو که نباشی باران نمی بارد ... ،
فقط بعضی وقت ها زمین و زمان خیس می شود ...
کاش می فهمیدی
برای این که تنهایم تو را نمیخواهم؛
برعکس …
برای این که میخواهمت ؛ تنهایم …!!!
نقـاشــی اش خــــوب نبــود!
امـــا…
خــوب راهـش را کشیــــد و رفـــــت … !
بیزارم از بودنهایی که با نبودن فرقی ندارند
به همین سادگی
گـــــاهی نـــــه گریـــــه آرامت می کنــــد
و نـــــــــــه خنــــــــده
نــــــــه فریـــــــــاد آرامــت می کنــــــــد
نـــــــه سکــــــــوت
آنجـــــاست کـــــه بـــا چشمانی خیس
رو بـــه آسمـــــان می کنی و می گویی
خدایــــــا
تنهـــــا تــــو را دارم
تنهـــــــایم مگـــــــذار
تو را هيچگاه نمي توانم از زندگي ام پاک کنم چون تو پاک هستي
مي توانم تو را خط خطي کنم که آن وقت در زندان خط هايم براي هميشه ماندگار ميشوي
و وقتي که نيستي بي رنگي روزهايم را با مداد رنگي هاي يادت رنگ مي زنم.
يك بار خواب ديدن تو... به تمام عمر ميارزد پس نگو...
نگو که روياي دور از دسترس، خوش نيست...
قبول ندارم گرچه به ظاهر جسم خسته است،
ولي دل دريايست... تاب و توانش بيش از اينهاست.
دوستت دارم و تاوان آن هرچه باشد
ایســــــتــــاده ام ...
بگـــذار ســـرنوشـــت راهـــش را بـــرود ... !
مـــن ، همیــن جا ،
کنار قـــول هـایت ،
درســــت روبــروی دوســـت داشتـــنت
و در عمــــق نبـــودنت ،
محـــــکم ایــستاده ام !!
همه کارهایت را بخشیدم
جز آن تردید آخر هنگام رفتنت
که هنوز مرا به برگشتنت امیدوار نگه داشته
ما بهم نمیرسیم
اما بهترین غریبه ات می مانم
که تو را
همیشه دوست خواهد داشت
باز تنها شدم ، تنها تر از تنها شدم
عقل پاي رفتن كرده
دل تاب آن نداره
عقل گويد آري زود باش
دل گويد همي رام باش
اين عقل و دل روزي همدم و همراز هم بودند
اينك شدند بيگانگان راه هم
ديگر نه عقل مانده
نه اين دل ديوانه
تا بودنم را معنا كند
من همان سرو قد خميده ام
تنه ام ترك خورده و شاخه هايم خشكيده
هماني هستم كه روزي قامتم تا آن سوي آسمان رها شده
كودكان بر شاخه هاي تنومندم ، غرق بازي ، همچون تاب سواري
و عاشقان خسته بر تنه ام ، خاطرات خوش روزگار را به تصوير مي كشيدند
و بزرگان زير سايه ام ، تا پاسي از روز در گوشم نجوا مي كردند
و باغباني پير كه با اشك چشم خويش ، ريشه ام را سيراب مي كرد
اينك ، همگان خسته شده اند ، همچون خسته دلان
و من نيز از دوري همه آنها پير و فرسوده شده ام
ديگر حتي كودكان ، به هم بازي خويش سر نمي زنند
ديگر عاشقان دل خسته ، خاطرات تلخ خويش را برايم به تصوير نمي كشند
ديگر شايد بزرگي نباشد كه در گوشم نجوا كند
و ديگر اشك هاي باغبان پير ، ريشه ام را سيراب نمي كند
و حال تنها تر از تنها شده ام.
بهانه هایت برای رفتن چه بچه گانه بود
چه بیقرار بودی زودتر بروی
از دلی که روزی بی اجازه وارد آن شده بودی …
من سوگوار نبودنت نیستم
من شرمسار این همه تحملم !
گاهی سخت می شود …
دوستش داری و نمی داند
دوستش داری و نمی خواهد
دوستش داری و نمی آید
دوستش داری و سهم تو از بودنش
فقط تصویری است رویایی در سرزمین خیالت
دوستش داری و سهم تو
از این همه ، تنهایی است
وقتي دلم به درد مياد و کسي نيست به حرفهايم گوش کند،
وقتي تمام غمهاي عالم در دلم نشسته است،
وقتي احساس مي کنم دردمند ترين انسان عالمم...
وقتي تمام عزيزانم با من غريبه مي شوند...
و کسي نيست که حرمت اشکهاي نيمه شبم را حفظ کند...
وقتي تمام عالم را قفس مي بينم...
بي اختيار از کنار آنهايي که دوسشان دارم.. بي تفاوت مي گذرد...
وقتي تمام شهر ديگر دري به روي تو ، خود را نمي گشود
دستان گرم رفيقي نيافتي
آغوش مهر كسي ، عاشقت نشد
با آن دل شكسته ، كسي مهربان نبود
وقتي كه كوبه هاي نكوبيده اي نماند
تنها اگر شدي
برگرد پيش من
من عادتم ، خريدن دل هاي خسته است
من عاشقم ، به آنكه نمي خواهدش كسي
دل مي برم ، از آنكه دلش را شكستنه اند
آغوش من ، بپذيرد تو را به مهر
برخيز ، خسته ي اين روزگار قهر در كوچه اميد
نبش طراوت زيباي عاشقي
در انتهاي آن گذر تنگ بي كسي
آري ، بزن تو زنگ خدا را ، غريب عشق من چشم در رهم كه بيايي...
از خدا پرسيدم:
خدايا چطور مي توان بهتر زندگي كرد؟
خدا جواب داد: گذشته ات را بدون هيچ تأسفي بپذير،
با اعتماد ، زمان حال ات را بگذران و بدون ترس براي آينده آماده شو.
ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز.
شك هايت را باور نكن و هيچگاه به باورهايت شك نكن.
زندگي شگفت انگيز است فقط اگر بدانيد كه چطور زندگي كنيم.
گاه مي انديشم ، گاه سخن مي گويم و گاه هم سكوت مي كنم. از انديشيدن تا سخن گفتن حرفي نيست. از سخن گفتن تا سكوت كردن حرف بسيار است. در اين باور آنكه سخن را با گوش دل شنيد سخن سخني نغز و دلنشين می شود. اينبار نيز خواستم انديشه كنم ، سخن بگويم. خواستم سكوت كنم تا سكوت سخن را براي دل خود به تصوير بكشم. اي عزيز سفر كرده ، گر به آشيانه ام سفر كردي ، سكوتم را پاسخ ده...
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
شعر و ادب و عرفان و آدرس http://www.sheroadab-zt.loxblog.com لینک نمایید
سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
خبرنامه وب سایت:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 160
بازدید ماه : 552
بازدید کل : 92091
تعداد مطالب : 1102
تعداد نظرات : 48
تعداد آنلاین : 1
Alternative content