فردا و ديروز با هم دست به يكي كرده
ديروز با خاطراتش مرا فريب داد.
فردا با وعده هايش مرا خواب كرد
وقتي چشم گشودم امروز گذشته بود ...
جز او
دلم چيزي نمي خواهد بجز باران
بشويد اين غبار خسته را از تن
و دست مهرباني ، تا كه بگشايد مرا زنجير اين خاك ملال انگيز
به پرواز آورد روح مرا تا او
دلم چيزي نمي خواهد بجز
آمين بعد از يك دعاي ناب
سلامي تا كه شايد
آه شايد
قفل لب هاي مرا ، بر خنده بگشايد
دلم چيزي نمي خواهد دگر جز عشق
بسوزاند تمام خارهاي خوار خود خواهي
و گرمايي نشاند بر دل تنگم
و نجواي لبان آسماني
قفل جان اين غريب خاك را با مهر بگشايد
نمي دانم تو را ، اما
دلم
دلم ، چيزي نمي خواهد دگر جز او
گاه گاهي بيا به شب نظر كنيم
و از تداوم خيال و وهم اين سكوت بي كران گذر كنيم
بيا به شب ،
بيا و دل به اين هراس بي نهايتش ببند
بيا ببين ،
چگونه فوج فوج چشمهاي آسمان به وسعت تمام كهكشان براي قطره اشك هاي تو
براي ناله هاي تو ، مويه مي كنند ...؟
عادت كرده ام تنها توي كافه اي بنشينم
از پشت پنجره آدم ها را ببينم
قهوه ي اي تلخ بنوشم و تا خانه با نبودنت پياده راه بروم
گاهی ما کویریم و خدا باران،
خدا بر ما می بارد،
یکریز و بی امان،
اما کویر خشک است!
اما کویر سفت است!
بارش خدا بر آن فرو نمی رود،
انبوه می شود و راه می افتد،
و سیل به پا می شود،
پر هیاهو و پر غوغا!!
نام این سیل به راه افتاده عشق است، عشق پر هیاهو!!
اما گاهی، ما باغیم و خدا برف،
خدا بر ما می بارد،آرام و بی صدا!
خاک نرم است و پذیرا،
خاک بر آن می نشیند و ذره ذره در آن نفوذ می کند،
و بی هیچ غوغایی، بی هیچ هیاهو،
و کم کم در آن پایین، در عمق پنهان روح،
سفره های آب پهن می شود، اما ما خاموشیم!!
هرچند باز عاشقیم...
تـو هم تلخ بودی ! تلــخ !
درست مثل قطره های فلج اطفالی که در کودکی به خوردم می دادند !
غافل از اینکه این بار تلخی تــو دلم را فلــج کرد . . . !
مي گويند با چشمان بسته نمي شود ديد
آري مي شود
من هر شب به اميد ديدن تو چشمانم را ميبندم ...
وقتي دير آمدي دلم هزار راه نرفت
يك راه رفت
آن هم خانه ي رقيب !!!
خدايا فكر كنم بايد جامو عوض كنم
آخه هر چي داد ميزنم صدام بهت نميرسه.
آب نريختم كه برگردي
آب ريختم تا پاك شود ، هر چه رد پاي توست
از زندگي ام ...
كافه چي ...
امشب قهوه نمي خواهم
فقط بگو امروز به كافه ات سر زد؟
روي كدام صندلي نشست؟
آهاي كافه چي حواست هست؟
قهوه نمي خواهم ، جواب مي خواهم!
خدايا !
ببخش كه امانت دار خوبي نبودم...
دلي كه داده بودي شكست ...
خدايا ...
آغوشت را امشب به من مي دهي؟
براي گفتن چيزي ندارم
اما براي شنفتن حرف هاي تو گوش بسيار ...
مي شود من بغض كنم
تو بگويي: مگر خدايت نباشد كه تو اينگونه بغض كني ...
مي شود من بگويم خدايا؟
تو بگويي: جان ِ دلم ...
مي شود بيايي؟
تمنا مي كنم ...
گاه مي انديشم ، گاه سخن مي گويم و گاه هم سكوت مي كنم. از انديشيدن تا سخن گفتن حرفي نيست. از سخن گفتن تا سكوت كردن حرف بسيار است. در اين باور آنكه سخن را با گوش دل شنيد سخن سخني نغز و دلنشين می شود. اينبار نيز خواستم انديشه كنم ، سخن بگويم. خواستم سكوت كنم تا سكوت سخن را براي دل خود به تصوير بكشم. اي عزيز سفر كرده ، گر به آشيانه ام سفر كردي ، سكوتم را پاسخ ده...
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
شعر و ادب و عرفان و آدرس http://www.sheroadab-zt.loxblog.com لینک نمایید
سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
خبرنامه وب سایت:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 41
بازدید هفته : 134
بازدید ماه : 736
بازدید کل : 92275
تعداد مطالب : 1102
تعداد نظرات : 48
تعداد آنلاین : 1
Alternative content