درست زماني كه سرت جاي ديگري گرم است ؛ دل من همين جا يخ مي زند !
چه فاصله زيادي است از سر تو تا دل من ...
کاش کودک بودم تا بزرگترین شیطنت زندگی ام نقاشی روی دیوار بود
ای کاش کودک بودم تا از ته دل می خندیدم
نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ برلب داشته باشم
ای کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش می کردم
آنکس که میگفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد
رهگذری بود که روی برگ های پاییزی راه میرفت واین صدای:
خش خش برگ ها..............................
همان آوازی بود که من گمان میکردم میگوید:
دوستت دارم.....................................
چه تقدير بديست !!!
من اينجا بي تو مي سوزم
و تو آنجا با او مي سازي ...
احساس مي كنم بازي را بد باختم
حواست هست
من يارت بودم نه حريفت...
یک روز احساس کردم اگر او را با یک غریبه ببینم تمام شهر را به آتش خواهم کشید...
اما امروز حتی کبریتی هم روشن نمیکنم تا ببینم او کجاست و با کیست...
روزی که به دنیا آمدم در گوشم خواندند اگر می خواهی در دنیا خوشبخت شوی همه را دوست بدار...
حال که دیوانه وار دوستش دارم می گویند فراموش کن!!!
افسوس که کسی نیست........
افسوس که کسی نیست تاگذشته های پرملالم را از من بگیرد
وآینده ای پراز شادی را به قلبم هدیه کند
وقتي دلم به درد مياد و کسي نيست به حرفهايم گوش کند،
وقتي تمام غمهاي عالم در دلم نشسته است،
وقتي احساس مي کنم دردمند ترين انسان عالمم... وقتي تمام عزيزانم با من غريبه مي شوند...
و کسي نيست که حرمت اشکهاي نيمه شبم را حفظ کند... وقتي تمام عالم را قفس مي بينم...
بي اختيار از کنار آنهايي که دوسشان دارم.. بي تفاوت مي گذرد...
اگر ميشود دستم را بگير !
دارم ب يادت ... مي افتم...
اين جا ...
مهم نيست كجاست ...
بي تو ...
همه جا دور دست است ...
بايد واژه ها را ادب كنم ...
يعني چه كه تا پلك به هم ميزنم چراغ به دست مي گيرند و صفحه را روشن ميكنند
از خاطرات تو ...
وقتي چشمانم را روي هم مي گذارم
خواب مرا نمي برد
تو را مي آورد ، از ميان فرسنگ ها فاصله ...
گيرم كه يادم را حاشا كني ...
با ديوار بلند خاطراتم چه ميكني ؟!
اگرچه از تو دور هستم
اما تو را در قلب خويش حس ميكنم
حتي نزديك تر از آن دو عاشقي كه در آغوش هم هستند.
پاییز برای بعضی ها دل انگیز است و برای بعضی ها غم انگیز
برای من فصل سردی دلهاست
فصل باریدن اشکها
فصل تنهایی قدم زدن روی برگهای نارنجی
فصل رقصاندن آتش در سیاهی و سکوت شب
این روزها هوای دلم هم پاییزیست.
گاه مي انديشم ، گاه سخن مي گويم و گاه هم سكوت مي كنم. از انديشيدن تا سخن گفتن حرفي نيست. از سخن گفتن تا سكوت كردن حرف بسيار است. در اين باور آنكه سخن را با گوش دل شنيد سخن سخني نغز و دلنشين می شود. اينبار نيز خواستم انديشه كنم ، سخن بگويم. خواستم سكوت كنم تا سكوت سخن را براي دل خود به تصوير بكشم. اي عزيز سفر كرده ، گر به آشيانه ام سفر كردي ، سكوتم را پاسخ ده...
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
شعر و ادب و عرفان و آدرس http://www.sheroadab-zt.loxblog.com لینک نمایید
سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
خبرنامه وب سایت:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 50
بازدید ماه : 652
بازدید کل : 92191
تعداد مطالب : 1102
تعداد نظرات : 48
تعداد آنلاین : 1
Alternative content