قصه زندگی من
آثار و اشعار شاعران بر اساس سبک شعری ، متن ادبی و دل نوشته هاي خودم و ...

 

آمدند و زمین را دیدند خواستند کشتی بکارند خاک بی حاصلش را دیدند از راه آامده بازگشتند و رفتند و جالب آنکه تو اصرار بر ماندن داری و دانه ی توی دستان مهربانت گرفته ای  و اصرار از تو است و انکار از من. کف دستانت عرق کرده. دانه از ماندن میان دستانت بی حوصله گشته اما تو... باز نگاهت می کنم و فریاد می زنم: بگذر از من و برو. اینجا هیچ چیز سر جای خودش نیست. ابری نیست تا بارانی باشد. خاکی نیست تا کشتی باشد. مگر می شود از دل سنگ گیاهی بروید . بس است دیگر. اینجا  لبی به خنده باز نمی شود. برگردد.

صدایت را به سختی می شنوم. آرام می گویی:اینجا قرار نیست با دل تو خدا حکم کند. هر چه هست و نیست از اوست. صبر می کنم . آنقدر از مهربانیش شنیده م که اگر بخواهد از دل سنگ هم گیاه می رویاند. در عظمت او شکی نیست.

انگار ریشه دوانده ای در دل خاک. محکم و پا برجا سر جایت ایستاده ای. دست می بری به سمت اسمان. کنار می ایستم و تماشایت می کنم. منتظر یک اتفاقی. یک معجزه. یک لبخند خدا. یادم نبود خدا همیشه می خندد...




تاريخ : چهار شنبه 7 آبان 1393برچسب:عشق و عرفان ، قصه زندگی من, | 8:30 | نويسنده : زهره |