داستان
آثار و اشعار شاعران بر اساس سبک شعری ، متن ادبی و دل نوشته هاي خودم و ...

 پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد.

 

پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد. باران گرفت. مادرم گفت: چه بارانی می آید. پدرم گفت: بهار است. و ما نمی‌دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد. لباسهای ما خاکی بود. او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید. لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبهامان را از زیر لباسمان دیدیم.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد. آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود. پیامبر کنارشان زد. خورشید را نشانمان داد و تکه ای از آن را توی دستهایمان گذاشت.

پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سرانگشتهای درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود به ما بخشیدند و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد. ما هزار درِ بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید. پیامبر کلیدی برایمان آورد. اما نام او را که بردیم قفل‌ها بی رخصت کلید باز شدند.

من به خدا گفتم: امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد.

امروز انگار اینجا بهشت است.

خدا گفت: کاش می‌دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می‌گذرد و کاش می‌دانستی بهشت همان قلب توست.

 

 > > > > > > 

نسیم نفس خداست

 

بارش، زیادی سنگین بود و سر بالایی، زیادی سخت ...

دانه ی گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد.

نفس نفس می زد؛ اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید.

دانه از روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد. نسیم دانه ی گندم را فوت کرد. مورچه می دانست که نسیم، نفس خداست.

مورچه دوباره دانه را بر دوش گذاشت و به نسیم گفت: "گاهی یادم می رود که هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی."

نسیم گفت: "همیشه می وزم. نکند دیگر گمم کرده ای؟!"

مورچه گفت: "این منم که گم می شوم. بس که کوچکم. نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد."

نسیم گفت: "اما نقطه، سرآغاز هر خطی است"

مورچه زیر دانه ی گندمش گم شد و گفت: "اما من سرآغاز هیچم. ریز و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد ..."

نسیم گفت: "چشمی که سزاوار دیدن است ، می بیند. چشم های من همیشه بیناست."

مورچه این را می دانست اما شوق گفتگو داشت و شوق ادامه ی گفتگو در او همچنان زبانه می کشید.

پس دوباره گفت: "زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم، نبودنم را غمی نیست."

نسیم گفت: "اما تو اگر نباشی پس چه کسی دانه ی گندم را بر دوش بکشد و راه ورود نسیم را در دل خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای تو است. در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است."

مورچه خندید و دانه ی گندم دوباره از دوشش افتاد. نسیم دانه را به سمتش هل داد.

هیچ کس نمی دانست که در گوشه ای از خاک ، مورچه ای با خدا گرم گفتگوست ...

 

 > > > > > > 



فرشته فراموش کرد.

 

فرشته تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت:

خدایا، می‌خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می‌خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی‌تاب تجربه‌ای زمینی است.

خداوند درخواست فرشته را پذیرفت.

فرشته گفت: تا بازگردم بال هایم را اینجا می‌سپارم؛ این بال ها در زمین چندان به کار من نمی‌آید.

خداوند بالهای فرشته را بر روی پشته‌ای از بال‌های دیگر گذاشت و گفت: بالهایت را به امانت نگاه می‌دارم، اما بترس که زمین اسیرت نکند، زیرا که خاک زمینم دامنگیر است.

فرشته گفت: بازمی‌گردم ، حتما بازمی‌گردم. این قولی است که فرشته‌ای به خداوند می‌‌دهد.

فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته بی‌بال تعجب کرد. او هر که را می‌دید، به یاد می‌آورد. زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود. اما نمی‌فهمید چرا این فرشته‌ها برای پس گرفتن بالهایشان به بهشت برنمی‌گردند.

روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد. و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور و زیبا به یاد نمی‌آورد؛ نه بالش را و نه قولش را.

فرشته فراموش کرد. فرشته در زمین ماند.

                                        فرشته هرگز به بهشت برنگشت.

 

 > > > > > > 

 

مردی که دلش میخواست بگويد سیب

 

می خواست برود، ولی چیزی او را پایبند کرده بود.

می خواست بماند، ولی چیزی او را به سوی خود می کشید.

می خواست بنویسد، قلمی نداشت،

می خواست بایستد، چیزی او را وادار به نشستن می کرد

.می خواست بگوید، لبان خشکیده اش نمی گذاشتند.

می خواست بخندد، تبسم در صورتش محو می شد.

می خواست دست بزند و شادی کند، ولی دستانش یاری نمی دادند.

می خواست نفس عمیقی بکشد و تمام اکسیژن های هوا را ببلعد، اما چیزی راه تنفسش را بسته بود.

می خواست آواز سر دهد، نغمه اش به سکوت مبدل شد.

می خواست پنجره ی کلبه اش را باز کند و از دیدن زیباییها لذت ببرد ، اما با اینکه پنجره با او فاصله ای نداشت این کار برایش غیر ممکن بود.

می خواست بی پروا همه چیز را تجربه کند ولی دیگر فرصتی وجود نداشت.

می خواست پرنده ی زندانی در قفس را پرواز دهد ولی ناتوان بود.

می خواست گلی بچیند و به کسی که به او خیره شده بود بدهد دستش جلو نمی رفت.

می خواست به همه بگوید دوستشان دارد و عاشقشان است لبش گشوده نمی شد،

می خواست ستاره های آسمان را بشمارد و هنگام عبور شهاب آرزو کند که کاش روزهای رفته بر گردند.

آخر او عکسی در قابی کهنه بود که توان هیچ کاری را نداشت

می خواست حداقل لبخندی به لب داشته باشد اما لبانش خشکیده بود.

یادش افتاد کاش وقتی عکاس گفت "بگو سیب" از دنیا گله نمی کرد

دلش می خواست اگر نمی تواند هیچ کاری بکند فقط بگوید سیب


 > > > > > > 

 

داستان دو نجات يافته

 

کشتی در طوفان شکست و غرق شد .فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره کوچک بی آب و علف شنا کنند و نجات یابند . دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم  . بنابراین دست به دعا شدند و هر کدام به گوشه ای از جزیره رفتند .

مرد اول : از خدا غذا خواست . فردا مرد اول درختی یافت و میوه ای بر آن و آن را خورد . اما مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت .

هفته بعد مرد اول از خدا همسر و همدم خواست . فردا کشتی دیگری غرق شد  زنی نجات یافت و به مرد رسید . در سمت دوم مرد دوم هیچ کس را نداشت .

مرد اول از خدا خانه  لباس و غذای بیشتری خواست . فردا به صورتی معجزه آسا تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید . مرد دوم هنوز هیچ نداشت .

دست آخر مرد اول از خدا کشتی خواست تا او و همسرش را با خود ببرد . فردا کشتی آمد و در سمت او لنگر انداخت . مرد خواست به همراه همسرش از جزیره برود و مرد دوم را همانجا رها کند . پیش خود گفت مرد دیگر حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد چرا که درخواست های او پاسخ داده نشد پس همینجا بماند بهتر است .

زمان حرکت کشتی ندایی از آسمان پرسید: چرا همسفر خود را در جزیره رها میکنی ؟

پاسخ داد :این نعمت هایی که بدست آورده ام همه مال خودم است همه را خود درخواست کرده ام . درخواست های او که پذیرفته نشد پس لیاقت این چیزها را ندارد

ندا  آمد و مرد را سرزنش کرد اشتباه میکنی  زمانی که تنها خواسته های او را اجابت کردم  این نعمت ها به تو رسید .مرد با حیرت پرسید : از تو چه خواست که باید مدیون او باشم .

ندایی باز آمد که : از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم !

 

> > > > > >

 

 




تاريخ : جمعه 27 تير 1393برچسب:, | 12:14 | نويسنده : زهره |